
سلام .....
حدیث عشق تو دیوانه کرد عالم را .....
پسربچه گفت : " گاهی وقت ها قاشق از دستم می افته . "
پیرمرد گفت : " از دست من هم . "
پسربچه در گوشی گفت : " شلوارمم خیس می کنم . "
پیرمرد خندید و گفت : " منم همین طور . "
پسربچه گفت : " بیشتر وقتا هم گریه می کنم . "
پیرمرد سرش را به نشانهء تایید تکون داد و گفت : " منم بعضی وقتا . "
پسربچه گفت : " از همه بدتر انگار بزرگترا منو دوست ندارن . "
و پسربچه دست پرچین و چروک و لرزان پیرمردی را احساس کرد ،
که می گفت : " بابا ، منظورت رو خوب می فهمم ...... "
من مضطرب و دل نگران به تو گفتم : که پر از تشویشم ، چه شود آخر کار ؟
و تو گفتی آرام ، که خدا هست کریم .....
پاسخی نرم و لطیف ، که مرا برد به یک خلسهء شیرین و عجیب .....
نظرات شما عزیزان:
